به گزارش شهرآرانیوز، قاب عکس فرزند را در دست میگیرد و لحظهای به آن خیره میشود. گوشه چشمش نمزده و نگاهش از قاب عکس به آسمان ورای پرده توری میرود. زیر لب لالایی میخواند: «لالا لالا گل پونه، عزیزم رفته از خونه…» لالاییای که با گذشت سالها، هنوز پایانی برای آن نیست.
برای یافتن نخستین ساکن محله زیباشهر به خانهاش رفتیم؛ مادری ۸۰ ساله و خوشصحبت که با اشتیاق از فرزند شهیدش میگوید. پدر شهید هفت سال پیش درگذشت و به فرزند شهیدشان پیوست.
محسن امیرکانیان ۱۶ ساله بود که از پشت نیمکت مدرسه راهی جبهه شد. در عملیات آزادسازی خرمشهر دست راستش در پشت خاکریز جا ماند، اما پس از مدتی با دست مصنوعی دوباره به میدان برگشت. او پنج سال در جبهه حضور داشت و سرانجام شامگاه ۳۰ آبان ۱۳۶۶، تنها دو ماه مانده به فارغالتحصیلی از دانشگاه، به شهادت رسید.
مهریندخت محمدزاده با نگاهی سرشار از آرامش و مهر، از پسرش میگوید. نگاهش هر از گاهی روی عکس روحانیپوش محسن قفل میشود. خودش شروع به روایت میکند:«دو پسر و دو دختر دارم. محسن فرزند سومم بود. زیاد اهل درس نبود و وقتی برای رفتن به جبهه اصرار کرد، فکر کردم میخواهد از درس فرار کند. برای همین جوابم نه بود.»
تابستان ۶۱ را به یاد میآورد؛ روزی که در خنکای زیرزمین مشغول سرخکردن بادمجان بود و محسن، با چشمهایی پرالتماس، روی پلهها ایستاده بود. «گفتم محسن! من رضایتبده نیستم. خودت را خسته نکن.»، اما گریه فرزند دل مادر را لرزاند. چند لحظه بعد برگ رضایتنامه را امضا کرد. چند ساعت بعد، در ناباوری خانواده، محسن سوار قطار مشهد–اهواز شد.
پسر مجروح شده بود، اما از بیم آنکه مادر مانع بازگشتش شود، مخفیانه به خانه خواهرش در اهواز رفت. یک هفته تنها در آن خانه ماند و زخمهایش را خودش پانسمان کرد. همسایهها که کلید خانه را داشتند، به او اعتماد کردند و مراقبش بودند. «محسن، همانجا، با بدنی سوخته و دستی مجروح، خودش را درمان کرد تا دوباره به میدان برگردد.»
مادر از روزی میگوید که پسرش، مجروح و سراپا خون، میان شهدا به هوش آمد. با همان یک دست، رزمندهای دیگر را که پایش را از دست داده بود، نجات داد. آن مجروح بعدها سعید جلیلی بود؛ کسی که سالها بعد به دیدار خانواده شهید آمد و تابلوی یادبود تقدیمشان کرد.
دو ماه در بیمارستان با او بود و پرستاریاش میکرد. محسن اجازه نمیداد مادر کمرش را ببیند؛ جایی که ترکش بخشی از آن را برده بود. از دوستانش میگوید؛ از علی ابراهیمی که هر وقت محسن بیتاب میشد، او را سوار موتور میکرد و دوری میبرد.
محسن کلاسهای دبیرستان را بین جبهه و شهر میگذراند و با وجود دوری و جنگ، دیپلم گرفت. در کنکور همان سال قبول شد؛ دانشگاه تهران. «نمیدانم چطور وسط جنگ درس میخواند که همیشه بهترین نمرات را میآورد.» همرزمانش بعدها گفتند هر وقت خط آرام بود، محسن به کتاب و جزوهاش پناه میبرد.
چند ماه مانده به شهادت، تصمیم گرفت همزمان در حوزه علمیه قم درس بخواند و مدتی شاگرد آیتالله جوادیآملی شد.
آخرین مرخصی، صحبت از آینده و دامادی پسر بود. اما مادر خوابی دیده بود؛ خوابی که دلش را آشوب کرده بود. روزی که خبر شهادت رسید، تنها از نگاه پسر بزرگ و همسرش فهمید که محسن دیگر برنمیگردد. «سهبار سوره والعصر خواندم و گفتم خدایا صبر این فراق را بده.»
محسن حتی وقتی دستش قطع شد، آخ نگفت. نمیخواست دل مادرش بلرزد. کارهایش را خودش انجام میداد؛ حتی دوختن لباسش با یک دست.
وقتی پیکر شهید تشییع شد، اهالی محله کوچه را حجلهبندی کردند. اما مادر، با عهدی که با خودش بسته بود، سیاه نپوشید: «خواستم لباس سرمهای برای شب هفتش بدوزند. حتی محرم همان سال هم سیاه نپوشیدم تا کسی فکر نکند برای عزای او سیاهپوش شدهام.»